با رنگهای تـازه مــرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچـــه جا کند
او میرسد که از پس نه ماه انتظار
راز ِ درخت باغچـــه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوههــای تازه بیــارد ، خـدا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قـول داده است بـه قــولش وفا کند
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جــز این کــه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند
تقویـم خواست از تو بگیرد بهـــار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند...
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
تا نکند وفای تو در دل من تغیری چشم نمیکنم به خود تا چه رسد به دیگری
خود نبود و گر بود تا به قیامت آزری بت نکند به نیکوی چون تو بدیع پیکری
سرو روان ندیدهام جز تو به هیچ کشوری هم نشنیدهام که زاد از پدری و مادری
گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری یا به خضاب و سرمهای یا به عبیر و عنبری
تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری
بستهام از جهانیان بر دل تنگ من دری تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری
گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری
باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری
چند شب پیش شب آرزوها بود. اولین شب جمعه ماه رجب.
اما خدای مهربون خودت می دونی که برای بنده هات هر شب شب آرزوهاست!
و بنده هات می دونن که هر لحظه صداشون رو می شنوی...