همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابـی که حضور و غیبـت افتـد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
ادامه...
پر کن پیاله را که این جام آتشین دیری است ره به حال خرابم نمی برد این جام ها ــ که در پی هم می شود تهی ــ دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد!
فریدون مشیری
سمیه
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1388 ساعت 08:30 ب.ظ